4156.png

گر کسی وصف او ز من پرسد   بی دل از بی نشان چه گوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند     برنیاید زکشتگان آواز

حیدر یزدانی را هم آوردند. همان که وقتی من تازه پانزده ساله شده بودم، در نخستین روزهای ماه مهر 59، تک و تنها و بی بدرقه و هیاهو، با کاروانی از پاسداران کمیته دشتستان، به جبهه رفت و باز نیامد و تا همین چند روز پیش هیچ امیدی به آمدنش نبود. می نویسم بی بدرقه و هیاهو، چون به یاد می آورم دو سال بعد که من هم در زمره جبهه روها قرار گرفتم، با چه بدرقه و هیاهویی به جبهه می رفتیم. از پدر و مادر و دوستان و هم ولایتی ها تا مردم ناآشنا به بدرقه مان می آمدند؛ از زیر قرآن ردمان می کردند و در حالی که نوحه ای از آهنگران از بلندگوی ماشینی پخش می شد، تا خارج از شهر مشایعت می شدیم.

اما زمانه حیدر، زمانه بدرقه و مشایعت نبود؛ جنگ آنچنان غافلگیرانه آغاز شده بود که تا چند ماه اول، همه گیج بودند. خیلی ها فکر می کردند که این یک رویارویی موقت چندماهه است؛ افزون بر این، بسیاری هنوز با اصول نظامی و رزم و اسلحه آشنایی نداشتند و خیلی ها نیز نمی توانستند با ترس و وحشت برآمده از غرش توپ ها و خمپاره ها کنار بیایند.

اما در همان روزهای نخست، از دیار من – دالکی – جمعی کمتر از انگشتان یک دست، بی هیچ بدرقه و هیاهویی دل به دریا زدند. از آن جمع چهارنفره، یکی بعدها در عملیات فتح المبین شهید شد: شهید حسین سعادت نیا، یکی دیگر دچار تیر و ترکش شد و سالها با درد جانبازی ساخت و عاقبت نیز تسلیم عارضه جنگ شد و چند سال پیش در کنج غربت و انزوا از دنیا کوچ کرد: زنده یاد ابراهیم یزدان پناه که با شهید سعادت نیا یار غار و رفیق گرمابه و گلستان بود؛ آن دیگری مرحوم علی پاکباز که او نیز سال ها بعد دچار بیماری مهلکی شد و جانباز بهمن جوکار که تنها بازمانده این جمع کوچک سلحشور است و ماهها از عمرش را در جبهه گذراند و اکنون دوران کهولت و بیماری را می گذراند.

حیدر کمی زودتر از این جمع  کوچک چهارنفره رفت و البته از روستای همجوار دالکی – قلعه سفید. هر چند که او پیش از پاسداری، کار و بارش در دالکی بود و در دو سه ماه قبل از رفتنش با سیده دختری از همانجا ازدواج کرده بود که او هم بیش از پانزده، شانزده سال نداشت.
 
 باری حیدر رفت و رفت و رفت و هرگز برنگشت. در نخستین روزهای برنگشتنش، نامش ورد زبان همه بود. خیلی از همسالان من او را دیده بودند و می شناختندش اما من هر چه می کردم، سیمایش را به خاطر نمی آوردم و اصرار دوستان که با انواع توصیف و نشانه می خواستند به من بباورانند که او را دیده ام نیز نتوانست چهره اش را به یاد من آورد.  

در روزها و ماههای نخست رفتن و بازنگشتن، امیدها دادند به آمدنش و مادر میانسالش و همسر جوانش که حالا از او فرزندی نیز در بطن داشت، چقدر به این آرزوها دل خوش کردند و چه سال ها که از هر کسی که تصور می کردند، می تواند نشانی از حیدر دهد، پرس و جو کردند و اوج این پرس و جوها ده سال بعد بود: سال بازگشت آزادگان. و حیدر نیامد که نیامد. اما بسیار مشکل بتوان باور کرد که مادرش که حالا پیرزنی شکسته شده بود و فرزند دخترش که خود اکنون مادر شده  و به میان سالی رسیده بود، یک روز باور کرده باشند که او نمی آید.

در همه آن سال ها آنچه از آن سفر کرده برایشان مانده بود، قاب عکسی بود برای نجوا کردن و دل بستن که تا آخرین روز بازگشت تنها ثروت بازمانده از حیدر بود.

و او سرانجام آمد؛ پیچیده در تابوتی مزین به پرچم ایران. او که در غوغا و همهمه و سردرگمی هفته های آغازین جنگ بی بدرقه و هیاهو رفت، امروز آمدنش با استقبالی همراه بود که با خود طعم 36 سال حسرت و غربت داشت. پیشاپیش استقبال کنندگان، پیرزنی بود نشسته بر ویلچر با همان قاب عکس بازمانده: مادر حیدر که میانسالی اش را در انتظاری بی انتها به کهنسالی رساند و دختری که تا چشم باز کرد، از پدر نشان ندید و در سال های انتظار از کودکی و نوجوانی و جوانی به میانسالی رسید: دختر حیدر و برادر حیدر و در میان استقبال کنندگان، بی هیچ گمانی، تنها این سه تن می دانستند که در همه این سال ها بر آنان چه گذشته است. با این حال، مادر و دختر حیدر توانستند انتظارشان را دست کم به آمدن نیم نشانی از او به انتها برسانند. مادران دیگرانی از همرزمان حیدر، همچون فتح الله محمدی و  بحرالعلوم که با آن کاروان رفتند و همچنان نیامده اند، انتظارشان را با خود به آن جهان بردند.

این سالها و این روزها، در غوغای اختلاس و حقوق های گزاف و جنگ و جدل های سیاسی و دوئل ثروت و قدرت، حیدر و حیدرها که یک روز بی نشان و هیاهو رفتند، گاه به ناگهان می آیند و استقبال از آنها نیز تنها حکایت تازه شدن داغ مادر و همسر و فرزند است و البته تسکین درد انتظاری که آنان را در این سال های دور و دراز چون شمع گداخته است. برخی شان نیز ترجیح داده اند که تن به همین استقبال هم ندهند. رفتگانی که همچنان نیامده اند.

رضا معتمد- مدیرمسئول هفته نامه پیغام

[کد خبر:AJ17208]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب