1111111111781470.jpg

 

آینه جم  ؛ احسان اقبال سعید - میانه ی ماه اسپند را روز درخت و درخت کاری نام نهاده اند. سایه و بر را مایه ی درخت خوانده اند و بی آن تنش را لایق تبر! و شورتر آن که بر تن تبر هم جسم درخت است که خودی می نماید و یهودا‌وار بر تن مسیح مرامی مهربان و بخشنده ضربت می زند و نمی داند بر صلیب نور را امکان فریادی به نرمی نجوا می دهد...

درخت برای انسان معنابخش و بخشنده بوده، بی رنج از حاصلش چیده و نوشیده ، در پناهش لمیده و آساییده و نیز به گاه نیاز بن اش از خاک به در آورده و با آن پناه ، ابزار و نیز درفش آفریده است. برآنم تا در این خطوط بر درخت و  بروزش در زیست آدمی درنگی نمایم و بر گرد بید لرزان و مجنونش لیالی آدم بودن را بی تبر و طمع بر تن سبز و ستبر و نیز شاخه ای نازک که در تاریکی جنگل به سویی نور فریاد می کشد سر کنم...

کلیم، کوه طور و چیزهای دگر..

آورده اند که موسی نبی(ع) به کوه طور نوری دید و تجسم اله را در میانه‌ی درخت و آئین موسوی را زانجا با دلی لبریز و خیالی سرشار، بر پایین نشستگان کوه فرود آورد. براستی مگر در درخت کدام معنا نهفته بود کو پروردگار  دادار برای جلوه گری در پیش دیده‌ی موسی آن را گزین نمود؟ مگر نشنوده اید که "آسمان بار امانت نتوانست کشید/‌قرعه فال به نام من دیوانه زدند؟" نمی گویم همای‌فالی بر تن شاخ درخت نهادند اما همان تجسم حضوری مهیبی و ناباور بر درخت برای نمودن کدام تجسم از حشمت و حضور وجودی یگانه و لایزال بود؟....
درخت بخشنده است و بی منت، بی آنکه بخواهی و بدانی از وجودش بذل جان آدم می کند و همان آدم ناسپاس که با جستن بیش از توش خویش از خورجین ثروت، قدرت، شهوت و حسادت دست در گردن همان میوه ی ممنوع باغ عدن می برد تا تبعید بهشتی زمینی شود که در آن هم زوال هست، هم رنج و هم بی دندانی برای دریدن و جویدن... انگار حریص همان یک میوه ی ناچشیده است ولو آن که طعم هلاهل بدهد و می خواهد در چشم همگنان آتی فروکند کو من از آن لیلی در کجاوه چشیدم و تر لبم و تو تا ته دنیا ترکیده باور...
درخت انگار در طالعش زیبایی و نیز خودویرانیست. به کسی می ماند که از هرم یوسوف بودن مشعل بر رخ خویش می کشد و تنها معنای بودنش نودد و نمونی برای دیگران است... درخت به سایه گستری و بخشیدن بر به آدمیان معنا می یابد و یگانه تفسیرش در نسبت سودرسانی از آدم است و دگر هیچ...به جرم بی برگی و بری آدمی  از زبان لال و الکنش سرود "نه سایه دارم و نه بر،بیفکنندم ار سزاست/ اگر نه بر درخت تر،کسی تبر نمی زند" و تبر لایق تن درخت است چو مرا،نوع بشر را سیراب و برخواردار نمی کند! و دهشت فزا و غم پرورش اینکه تقاضای تقطیع حیات از جانب خود درخت به میان می آید...
بخشنده‌تر و بی منت‌تر و البته خود ویرانتر از درخت کدام مادر و دایه را دیده اید؟ فرزندان مهربانتر هم البته هستند که باور دارند "باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟ داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید"...ولی باز حکایت میوه است و آورده..روزی در کام کشیدنش و روزی مویه و نوحه بر نبود ، احتکار و نیز انحصارش..داستان آدم و درخت است دگر.... و دگر نثرنویس برای تن درخت نگاشت:
درختی که سایه گسترست و مثمر برای ابن آدم.. تو اما درخت برای لحظه هایت از دریچه ی شاخکانت کدام ارمغان را داری؟ براستی تفسیر و تعبیر تو تنها در ایثار است و سایه گستری؟ رحمی بر خود آر و نوحه نکن "نه سایه دارم و نه بر،بیفکنندم و سزاست/ اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند"
جانت سلامت و سرت میان ابران ستوار! که برای ندادن سایه ای و ثمری به چو منی برای خود تبر سزا می دانی و من اندر خم زلف یارم تا مگر به چنگش آرم برای خویش...آدم با توچه کرد درخت...برایت مشق کرد تا سایه باشی و هیزم شب های سیاه و دگر خودت هیچ و هیچ..انگار تفسیر تو به معنای ایثار انسانی تابیده است و خود را معبر من تفسیر می کنی...
بیا و درختی کن و تنها رخت خویش بر تن بزن....تنت را... تنت را مرحمی و مرهمی چه جای نوشتن نام یار بر پوست بی دفاع تو و چه کوه طوری که درخت نور می افشاند تا کلیم، کلام معبود از میان تن چوبی تو دریابد...
نوحه ات همه از تبریست که به دسته ی چوبین بر تنت آوای کاغذ شدن می دهد تا برایت بنگارند" درخت خوب است"
درخت و هنرمند نازک خیال و زلف آراسته:
شنیدم که هنرمند به چشم دل اهل می شود،‌ در پدیده‌ها جور دیگر می نگرد و آن چه نادیدنیست را دیده بر تن بستر بوم و ساز و ... بروز می دهد....حکایت هنرمند و درخت هم برای خود دیوانیست...از کسی که سایه بود و فرزند درخت که آفتاب تازیانه ی دهر است بر پیکر نازک شاعر و درخت آن معلم مهربانی که ضامن حیات شاگرد بازیگوش عاشق می شود.... شاعر انگار سعید است در سرای دایی جان و درخت اسدالله میرزای مهربان و البته نارند....سایه به  گاه گرفت و گیر با ارغوان درسرایش سخن کرد و او را مرحم و مرهم تر از
همگان و همگنان درشمار آورد..."ارغوان شاخه همخون...این چه رازیست که هربار بهار با عزای دل ما می آید؟" و بهار فصل شکفت درختان و عروسی شاخکان است،چرا باید سوگ شاعر باشد؟ و سایه درخت  را پیر‌دهر در شمار آورده، از عمر رفته و ریشه در خاکش از روز الست ارتکاب تا همان دم اشک و خون خویش می پرسد تا راز بداند؟..آیا راز این ابتلا و خون قی کردن همان در دهان نهادن میوه ی برحذر داشته‌ی طمع و بیش خواهیست و نیز خیال و آرمان پروری؟ شاید تنها درخت بداند و ا نکه روزی راز درخت را از کوه طوری یا دل برگی بر زمینی بخواند و از بر کند...
و سهراب، مرد نقاش و کلمه ساز کاشی  ملول از دویدن آدم های آموخته و آخته به طعم و طمع درخت ممنوعه، نگاشت"
جای مردان سیاست بنشانید درخت
که هوا تازه شود...
به خدا ایمان آرید ،
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو ؛
صندلی داد که رویش بنشینیم
وبه آواز قمر گوش دهیم ،
به خدایی که سماور را
از عدم تا لب ایوان آورد ،
و به پیچک فرمود :
نرده را زیبا کن"
سهراب انگار مقصودش از مردان سیاست همان انسان بریده از معنا و باطن و دلسپرده به میوه ی ممنوع است که به حکم غریزه ی رنگ عقل گرفته بر تن گرگینه حالش کت  و شلواری از برند دیور پوشانیده و زوزه را در دستگاه همایون با شور نجوا می کند...
عباس کیارستمی هم با تصویر درخت در آثارش پیوندی ناگسستنی داشت. به طرز غریب و پردامنه ای می خواست در هر کدام از ساخته هایش درختی تک و تنها بر تپه یا هامونی به نمایش درآید...کیا باور داشت درخت به تنهایی اش درخت است و با دگر درختان که جمع شود دیگر هر چه هست درخت نیست! او آدم را هم تنها تفسیر می کرد و نمود و وجود آدمی را در یگانه و خودبسنده بودن می یافت و بیش از یک تن  را آدمک شدن و نیز چیزهای دگر...نمی دانم شاید ذبح فردیت، فردای آدم را در نظز شاعر لنزها از معنا تهی و تبدیل به تنی بی اراده و دربند باوری های هول و پاهاهای بی اراده می یافت..انگار آدم ناتنها یا گرگ است و یا بره و هر چه هست دگر آدم با خویشتن نیست!
و اینک درختان:
درختان که بهم می آیند به روایت کیای طعم گیلایس دگر درخت نیستند و جنگل اند.. در تاریکی شان گاه تباهی می روید و گاه جماعتی از آن امان جسته خیالات دگر در سر می پرورانند. رابین هود همان مرد دادستان و فقیرنواز از دل جنگل شروود بدر می آید و پس از تنبیه و تدبیر داروغه‌ی نابکار ناتینگهام و نیز کار مردمان در دل همان چنگال پناه می جوید و به اغوش درختان صنوبر می رود.... و باز در خاک ایران زمین میرزا کوچک خان درفش اعتراض و برساختنش را از جنگل می افرازد و روایت اش در همان جنگل افسانه می شود و چریک های سیاهکل هم که خواستند از درختان شروع کنند و ملک را تدبیر نمایند و همان جا  باد آنها را با خود برد و کسی دست هایشان را در باغچه نکاشت و بذری نیز نکشتند  و درختان تنها راوی آن خیالات محال آمدند....انگار درخت، وهم و فهم را با هم می پرورد...  
و آخر باز نگارنده ی این کلمات خود قلم بر جفا بر درخت گشود! او آن تن و حضور را تنها از معبر  و منظر نگاه خویش تفسیر نمود و از دل درخت هیچ سخن نجست! انگار نویسنده تنها لب خوانی می نماید و باور خویش بر دهان پدیده ها بر تن کاغذ درامده از قلب درخت رقم می زند...همین.
 
 
* عصر ایران
[کد خبر:AJ44918]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب