4695918_3542.jpg

عبدالخالق عبدالهی:

می گویند در گرماگرم رقابتهای انتخاباتی و تا قبل از رد صلاحیتها دو نفر از کاندیداهای دشتستان که ادعاهایشان گوش فلک را کر کرده بود لافها می زدند، کُری ها می خواندند، از روابط آنچنانی خود با فلان مقام تهران نشین و دوستی های "عمیق" و یک روح در دو تنبان خود با فلان وزیر کابینه دادِ سخن  می دادند و از پالوده ای که با مسئولان رده بالای مملکتی خورده بودند داستانها نقل می کردند و برای رقبای خود خط و نشانها  می کشیدند.

آنها که امر بر خودشان هم مشتبه شده و واقعا فکر می کردند هفتم اسفند در بهارستان یا به قول خودشان "تو دلِ مجلس" نشسته اند به حدی فازشان بالا بود و آنقدر کار را جدی گرفته بودند که نه تنها برای رقبای طیف مقابل بلکه برای هم مسلکی های خود هم  شاخ و شانه می کشیدند و خوشمزه اینکه این دو حتی به آتلیه عکاسی هم رفته بودند و عکسهایی با ژستهای مختلف برای تراکت و بروشورهای تبلیغاتی انداخته بودند. اما وقتی داس تیز رد صلاحیتها گردن خیلی ها  منجمله این دو کاندیدای محترمی که ذکر خیرشان رفت را هم قیقاج کرد؛ آنها که هر فکری می کردند غیر از اینکه رد صلاحیت شوند ناگزیر برای گرفتن تائیدیه سراسیمه روانه تهران شدند.

می گویند وقتی این دو  در پایتخت تیرشان به سنگ خورد و پشت در ماندند و مرکز نشینان حاضر نشدند حتی آنها را به اطاقشان راه بدهند کاندیدای اولی که ظاهرا گول گنده گویی های رقیب را خورده بود برای او پیغام داده بود: "برادر!! کاری به این قُمپز در کردنهای من نداشته باش، اگه کسی رو تو تهران می شناسی بی زحمت سفارش ما رو هم بکن بلکه ما هم تائید بشیم" دومی که دل خونی داشت  و خودش هم در پایتخت ویلان و سرگردان مانده بود و کسی محلش نمیگذاشت جواب  داده بود: "کجای کاری برادر؟ برو خدا پدرتو بیامرزه من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل می زدم و ..." 

نتیجه: هر دو با دستهایی که به کفششان می رسید به دشتستان برگشتند. وقتی داستان رو انداختن همدرد امروز به رقیب دیروز و توخالی بودن ادعاهایشان را شنیدم بیاد داستان ناصرالدین شاه و مسئول باغ وحش افتادم: می گویند ناصرالدین شاه در بازگشت از سفر فرنگ دستور داد یک باغ وحش در قصر فیروزه برایش درست کنند. در این باغ وحش یک جفت شیر نر و ماده هم بود که در دو قفس جداگانه نگهداری می شدند و چون جیره غذایی شان را فراشان حکومتی می دزدیدند، روز به روز زار و نحیف می شدند. یکروز وقتی شیر ماده مُرد، مسئول باغ وحش فورا پوستش را کند و آن را برای روز مبادا خشک کرد.

روزی خبر دادند که ناصرالدین شاه به باغ وحش می آید. مسئول باغ وحش به سراغ باغبان رفت و با دادن مبلغی پول راضی اش کرد که در پوست شیر برود و برای ساعتی در قفس بماند تا شاه بیاید و برود. باغبان پوست را به تن کرد و در قفس شیر نشست اما هرچه منتظر ماند از شاه خبری نشد باغبان تصمیم گرفت تا فرصتی هست چپقی چاق کند. وقتی داشت چپق دود می کرد ناگهان دید شیر نر از قفسش بیرون آمد و وارد قفس او شد. او که از ترس داشت سکته می کرد خواست فرار کند که ناگهان شیر نر به حرف آمد و گفت: "داداش قربون دستت! من چپقم را جا گذاشته ام. بده  یه پکی هم ما بزنیم" اینجا بود که باغبان فهمید لابد شیر نر مدتی قبل مرحوم شده و یکی از فراشان هم به دورن پوست شیر نر رفته است.

دردسرتان ندهم، بالاخره معلوم شد این دو کاندیدای ما هم در واقع آدمهایی هستند که فقط ادای شیر بودن را در می آوردند و به نوعی فقط تو پوست شیر هستند که سر بزنگاهها وا می دهند آنهم چه وا دادنی !!!...

خداوند ان شاالله همه ما را به قول ابوالفضل بیهقی "عاقبت بخیر کناد"


نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان  /  تا سیه روز شود هرکه در او غش باشد

 

منبع: اتحادخبر

[کد خبر:AJ12729]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب