1412C141-2D83-4524-8104-9FE92AB8C7A7.jpeg

 

 

 آینه جم:  سکینه الماسی نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی 
  "ما هم دغدغه توسعه استان داریم، چرا شبیه جزیزه هایی تک نفره رفتار می کنیم؟ چرا نظر نخبگان پرسیده نمی شود؟". این پژواک صدای خودم بود وقتی دختری روستایی به تهران رفته بود. دقیقا خودم بودم، همین امروز عصر که زیر باران، خوابگاه تا سالن مراسم را قدم زده بودم. بله حتما خودم بود. 22 سال قبل! وقتی بعد از یک شب طولانی خود را از "علی آباد" کنار "میدان آزادی" یافتم. همینقدر پرانرژی. با انگیزه ای که آسمان را می شکافت. به افق نگاه می کردم. به دوردست ها، به جایی که تا چشم کار می کرد فقط مردم دیده می شدند.
 
روز اول کنار همکلاسی ها درس می خواندم و امروز کنار هم استانی ها درس پس می دهم. دانشگاه، درس، کتاب وجه اشتراکی بود که خوب آن را می فهمیدیم. صدایی که از انتهای حنجره دانشجویان بیرون می زد همان من بودم که روی صندلی نشسته و به استاد گفتم چرا انسان ها باید در سختی زندگی کنند؟! دانشجویی که پشت تریبون گلایه از حمایت نشدن دانشجویان استان می کرد خودِ من بودم که چقدر از جم تا تهران را در اتوبوس تلو تلو خورده بودم.
وقتی پشت تریبون رفتم، خودِ دانشجوها بودم که دلم می خواست، نماینده ام صدایم باشد. همان هایی را بگوید که من میخواهم. جوری حرف بزند که انگار یک نفر هستیم. یک صداییم. یک کلامیم، یک مشت گره کرده و یک هدف مشترکیم. یک سرزمین مادری که صداي نفسش برای مان مقدس است. کفش آهنین پوشیده ایم. به آینده می نگریم. به دور دست. به جایی که یک بوشهر آباد داریم، یک استان پیشرفته و قلبی که در سینه ما برای استان مان می تپد.
جذاب ترین جای مراسم، دانشجویانی بودند که با شوق می آمدند. ذوق از چشمان شان می ریخت. خوشحالی از لبان شان جاری بود و زیبایی در اندیشه هایشان ساری. همه ی نخبگان سیاسی-اجتماعی استان با احترام وقت سخنرانی خود را به دانشجویان دادند. بعد صحبت نیز از ته دل و با دستان بی ریا آنها را تشویق کردند. هرچه دانشجویان مطالبات و دغدغه های خود را بیشتر بیان کردند، شادی بیشتر در دل خود احساس کردم. هرچه آنها محکم تر و جسورتر شدند، در دلم احساس غرور وافرتری داشتم.
حالا که ظرفیت سالن مملو از دانشجو است، قوت قلب گرفته ام. منِ نماینده پشتیبان دارم. نخبگانی که هر کدام به اندازه یک کوه طلا می ارزند. هرکدام شان به مثابه عصای موسی هستند. معجزاتی از علم و معرفت همراه خود دارند که ریسمان های جهل و نادانی را می بلعند.
امشب من شبیه شما یا شما شبیه من هستید؟ من حرف های شما را به زبان می آورم یا شما سخنان مرا می گویید؟ حس میکنم این خود من است که در شما حلول کرده است یا شما هستید که امشب جان مرا تسخیر کرده اید؟ اما حالا من نماینده شما هستم، کنار یکدیگر نشسته ایم. دوشادوش هم تلاش می کنیم. عکسی که به یادگار از ما می ماند، افتخارش نصیب من است، ده سال دیگر که به این عکس نگاه کنم همه شما را می بینم در حالی که زحمت توسعه شهرهای مان را، استان و کشور را به دوش می کشید. قندی در دلم آب می شود و لبخندی از رضایت بر لبم می نشیند.
[کد خبر:AJ26724]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب